اولين روزهايي بودنت
آخ كه نميدوني از لحظه اي كه اومدي تو دلم هر لحظه اش چقدر برام شيرين و لذتبخش بوده چقدر بابايي هوامو داشته ، چقدر دوستمون داره صبحها ساعت 7،8 بيدارم ميكرد كه پاشو جوجو گرسنشه منم سريع هرچقدر هم برام سخت بود بلند ميشدم كه گرسنه نموني راجع به هرخوردني اي كه حرف ميزدم سريع برام ميخريد روزهاي اول حالم خيلي خوب بود ولي بعد از 30،40 روز حالت تهوع من شروع شد صبحهارو باچه عذابي ميگذروندم البته بعضي روزهاهم خيلي خوب بودم همه ميگفتن بعد از سه ماه حالم خوب ميشه، يه روز با عمه مريم و بابايي رفتيم دكتر حساب كرد و گفت كه 25 آبان به دنيا مياي ، خيلي خوشحال شدم كه آبان به دنيا مياي هميشه دوست داشتم پاييز يا زمستون به دنيا بياي شايد چون هممون متولد تابستوني...
نویسنده :
مامان زهره
11:35