براي راستينم

عجيبترين حس دنيا

1392/12/25 19:12
نویسنده : مامان زهره
50 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر زود گذشت دقيقا يكسال شد 24 اسفند 91 بود، روزهاي نزديك سال نو، روزهايي كه من عاشق حال و هواشم همه درتكاپوي خونه تكونيو خريدو و...

با يه دنيا استرس و ترديد ترديدي كه آيا هستي يا بايد يكماه ديگه منتظر بمونيم رفتم آزمايشگاه، گفت مثبته تشكر كردمو رفتم سمت در خروجي هنوز هفت هشت قدم نرفته دوباره برگشتم ، گفتم ببخشيد چي گفتيد؟ مثبت؟ گفت بله مثبته بارداريد

خيلي نميتونم از احساس اون لحظه بگم خيلي توصيفش سخته ولي چون تو هيچ وقت تجربش نميكني دوست دارم بگم ، بگم تا بفهمي كه چقدر منتظر اومدنت بوديم وچقدر به موقع اومدي 

دلم آشوب بود و لبخند روي لبم نميدونستم يعني چي؟ چه روزهايي در انتظارمه فقط ميدونستم كه ديگه خودم نيستم ديگه براي خودم زندگي نميكنم ديگه بايد مواظب افكارم، احساساتم و رفتارم و از همه مهمتر جسمم ، جسمي كه ديگه از اون لحظه يكي ديگه رو با خودش حمل ميكنه باشم 

از آزمايشگاه زدم بيرون، سوار تاكسي شدم ديگه طاقت نداشتمو ميخواستم زودتر اين خبر رو به بابايي بدم همش به عكس العملش فكر ميكردم ديگه همش به دادن اين خبر به بقيه و عكس العملهاشون فكر ميكردم هنوز تاكسي راه نيفتاده بود كه ديدم بابايي داره ميره سمت آزمايشگاه، خييييييييييييييييييييييييلي خوشحال شدم اين برام به اين معني بود كه براي بابايي جواب آزمايش مهم بوده ، من مهم بودم ، چون يكي دو روز بود براش از حال و هوام ميگفتم از اينكه ديگه انتظار برام سخته اينكه با تمام وجود دوست دارم كه همين ماه يعني قبل از عيد بفهمم كه مامان شدم، شايد نگران بوده كه جواب منفي باشه و بريزم به هم شايد هم اومد كه اگه مثبت بود با همديگه خوشحال شيم

از تاكسي پياده شدم گفتم تو چرا اومدي؟ گفت چي شد ؟ گفتم واي مهدي مثبته!!!!!!!!!!!!!!!!!11 باور نكرد چند دفعه گفت راست ميگي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعدش اونم به روز من افتاد معلوم بود خوشحاله و دلش آشوبه از يه احساس جديد احساسي كه تا او نروز تجربه اش نكرده بوديم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)