براي راستينم

اولين روزهايي بودنت

1392/12/27 11:35
نویسنده : مامان زهره
34 بازدید
اشتراک گذاری

آخ كه نميدوني از لحظه اي كه اومدي تو دلم هر لحظه اش چقدر برام شيرين و لذتبخش بوده چقدر بابايي هوامو داشته ، چقدر دوستمون داره صبحها ساعت 7،8 بيدارم ميكرد كه پاشو جوجو گرسنشه منم سريع هرچقدر هم برام سخت بود بلند ميشدم كه گرسنه نموني راجع به هرخوردني اي كه حرف ميزدم سريع برام ميخريد

روزهاي اول حالم خيلي خوب بود ولي بعد از 30،40 روز حالت تهوع من شروع شد صبحهارو باچه عذابي ميگذروندم البته بعضي روزهاهم خيلي خوب بودم همه ميگفتن بعد از سه ماه حالم خوب ميشه، يه روز با عمه مريم و بابايي رفتيم دكتر حساب كرد و گفت كه 25 آبان به دنيا مياي ، خيلي خوشحال شدم كه آبان به دنيا مياي هميشه دوست داشتم پاييز يا زمستون به دنيا بياي شايد چون هممون متولد تابستونيم، دكتر براي 7 ارديبهشت غربالگري و سونوي NT  نوشت چقدر لحظه شماري كردم تا اونروز برسه و ببينمت تا باورم بشه كه هستي همه ميگفتن كه وقتي صداي قلبشو بشنوي و توي سونو ببينيش بيشتر حسش ميكني، خانم دكتر هم گفت شايد جنسيتش هم اونروز معلوم شه البته احتمالش كم بود چون تازه ميشد 12 هفته

دل تو دلم نبود كه بفهمم دختري يا پسر؟ تا برات زود تر شروع كنم به چيزي خريدن اونروزها همش ميرفتم ني ني سايت و سايتهاي مختلف و وبلاگهارو ميخوندم از تجربيات بقيه استفاده ميكردم، سيسمونيها و سرويس چوبها رو ميديدم و دنبال اسمهاي خوشگل ميگشتم.

نميدوني چقدر همه خوشحال بودن مامان عاليه آش ويارونه پخت برام و مامانجون و خاله زهرا و يه 10 ، 12 نفري رو هم دعوت كرد ، اولين مهموني اي بود كه به خاطر تو برگزار شد، هستي برات دوتا خرسي آورد خيلي هم تاكيد كرد كه بعدا به ني ني  بگوكه اونارو هستي بهت داده لبخند زندايي ملي هم برات يه پتو آورد يه پتوي آبيه نرم و نورم.  

شنبه 7 ارديبهشت با كلي استرس با عمه مريم رفتيم سونو، از شب قبلش استرس داشتم انگار توي دلم احساست نميكردم ميگفتم اگه برمو بگه خدايي نكرده .... واي خدارو شكر كه همش استرس الكي بود رفتيم پيش دكتر فريور فرزانه ، وقتي توي مانيتور ديدمت خيلي حس عجيبي بود ميگفتم خدايا يعني اين موجود دوست داشتني الان تو وجود من داره رشد ميكنه ، دكتر بادقت همه چيو بررسي كرد و بعد صداي قلبت رو هم گذاشت  انگار صداي دويدن اسب بود ههههههه خيلي جالب بود بعدش هم گفت زوده ولي احتمالا پسر باشي

از اونجا رفتيم خونه همااينا آخه قرار بود با هما و شهرزاد حاضر بشيم بريم عروسي مژگان( دوست من) شايد تو هيچ وقت اونو نبيني ،شايد هم تا تو بزرگ شي ديگه برگشته باشه آخه اون ميخواد عروسي كنه بره المان. راستي ميدوني اون اولين عروسي بود كه باهم رفتيم؟ خيلي خوش گذشت كلي خنديديم ، رقصيديم، از اينكه شكمم يكم جلو اومده بود كه به قول خاله من انگار هسته قورت دادي، خجالت نميكشيدم كلي هم افتخار ميكردم خلاصه كه همه چي خوب بود جز حال من كه بعضي وقتها به شدت كمردرد داشتم و حالت تهوع كه خداروشكر سه ماه اول كه تموم شد خوب شدم .شكررررررررررررررررر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)