براي راستينم

خبر اومدنت

1392/12/25 19:31
نویسنده : مامان زهره
42 بازدید
اشتراک گذاری

از آزمايشگاه كه برگشتيم ناهار رفتيم خونه مامان عاليه اينا همه اونجا جمع بودن، هميشه دلم ميخواست همه دورهم جمع باشن و اين خبر رو بديم موقعيتش جور بود ولي بابايي گفت فعلا صبر كنيم ناهار خورديمو برگشتيم خونه. پنجشنبه بودو شب چهلم مادربزرگم از قبل تصميم داشتم كه شب چهلم برم اونجا و شب پيش خاله ها و مامانجون باشم دورهم باشيم و براش قرآن بخونيم بعد از ظهر راه افتادم ، حال و هواي عجيبي داشتم تا يادم ميفتاد تو توي دلمي ناخودآگاه يه لبخندي ميشست روي لبم، نزديك خونه مادربزرگ كه شدم اس دادم به بابايي كه ما رسيديم اون هم جواب داد الهي قربونتون برم من، نميدوني چقدر بهم چسبيد خيلي خوشحالم از اينكه وقتي اومدي كه بابايي هم دوست داشت بياي و فقط من نميخواستم، خلاصه اونجا مامانجون فهميدو از ذوقش به همه گفت خييييييييييييلي همه خوشحال شدن مامانجون گفت به اونيكي مادربزرگ گفتي؟ گفتم نه روم نشد ، مامانجون هم طاقت نياوردو از ذوقش نزديك شام زنگ زد و به مامان عاليه گفت خداييش خييييييييييييييييييييييييييلي خوشحال شد وبالافاصله عمه ها زنگ زدنو يكي يكي تبريك گفتن

آخ كه نميدوني از لحظه اي كه اومدي تو دلم هرلحظش چقدر برام شيرين و لذتبخش بوده چقدر اومدنت به موقع بود هم براي ما هم براي مامانجون كه بافوت مامانش حسابي بهم ريخته بود و فقط يه همچين خبري ميتونست حالشو عوض كنه ، چقدر از لحظه اول همه چي مباركو خير بود انگار حساب همه چيو كرده بودي حتي حساب اينكه آبان به دنيا بياي كه از لحاظ مالي هم شرايط ما بهتره وقتي بياي كه درس من تموم شده و ديگه لازم نبود باشكم گنده برم دانشگاه، وقتي بياي كه مامانجون هم حسااااااااااااابي بهت احتياج داشت مرسي مرسي مرسي خداجونم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)